مادر علم نشانه شناسی+گذری برخاطرات علوم پایه1
سلام دوستان... علوم پایه تموم شد انگاری همین دیروز بود رفتیم دانشگاه...خیلی هامون همدیگه رو نمیشناختیم...اولین کلاس چی بود؟!اره درسته آناتومی تنه با استاد آبسالان...تو زیر زمین...یادش بخیر از همون زیر زمین چقدر خاطره داریم همون زیر زمینی که واسه امتحان عملی میکروب قرنطینمون کردن... از استادا...از عباس معتمدی که واسمون سر کلاس از استرالیا تعریف میکرد و اخرش اشک همه رو با امتحاناش در آورد...از فرنوش جعفر پور که ترم اول حالمونو با کلاسای جمعه میگرفت...از صمد پورمند که سر کلاسش میگفتیم و میخندیدیم و اذیت میکردیم... از کلاسامون از همکلاسیامون از خوابگاه و خونه دانشحوییامون از مسیر رفتن از خونه تا دانشگاه و لحظه لحظه ی سپری شدن اون دوره که به هر کدوم برسم وخاطره ای در ذهنم باشه حتما اینجا مینویسمشون...
خاطره ی اول:
اولین همخونه ای من...یــــــــــــــــحــــــــــــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــــی!
آخرای شهریور بود و من اومده کازرون تا برگه ی مهمانی که تازه گرفته بودم رو تحویل بدم دانشکاه و ثبت نام کنم.عموم همراهم اومده بود.دوست ایشون آقای حسینی فرد که مدیر گروه پرستاری و مامایی بودن اومدن دنبالمون و بردنمون دانشگاه.کارای اداریم هم ایشون زحمت کشیدن سریع انجام دادن نوبت به انتخاب واحد رسید من اولین نفری بودم که ترم اول انتخاب واحد کردم.من باید درسایی رو که دانشگاه قم گفته بود میگرفتم و پاس میکردم ...اختصاصیاش با اینجا یکی بود ولی خب مجبور بودم عمومی هایی که اونجا گفته بودن رو بگذرونم.مثلا همه اینجا تفسیر گرفته بودن ولی من باید تاریخ تحلیلی میگرفتم یا مثلا من با وجود اینکه فارسی رو پاس کرده بودم توی مهندسی اما بازم بهم داده بودن نمیتونستم حذفش کنم چون ممکن بود ایراد بگیرن ازم...در واقع به جای 3 واحد 6 واحد فارسی پاس کردم... بعد از اینکه کارای اداری رو انجام دادیم همراه عموم و اقای حسینی فرد رفتیم تو شهر ببینیم آیا خوابگاه بدرد بخوری پیدا میشه یا نه؟!!! واسه پسرا یه خوابگاه داشتن توی چهارراه دادگستری این خوابگاه اینجوری بود:از بیرون نماش بد نبود بهش میخورد 30 سال ساخت باشه رفتیم داخل دیدیم نـــــــــــــــــــه !!!مال زمان قاجاره شایدم یه چیزی اونورتر...!من راستشو بگم ترسیدم گفتم اینجا یه زلزله بیاد میریزه پایین...اتاقاش زیاد بزرگ نبود مثلا 6 تا 8 نفر تو یه اتاق نسبتا کوچیک!!!یک یا دو تا دستشویی داغون داشت یکی توی حیاط بود یکی توی بالکن طبقه بالا...!من تنها کاری که کردم این بود که با حالت خنده از اونجا اومدم بیرون.جدی انگاری جک بووود...به واقعیت اصلا نمیخورد...کی میتونه اینجا دوام بیاره آخه؟!!! خلاصه ما رفتیم چنتا آژانس مسکن سوال کردیم تا اینکه خونه ی مورد نظرمون رو پیدا کردیم...


خونمون تو خیابون قدس شمالی بود...زیر خونمون یه معازه لباس فروشی و یه کافی نت و به سوپر مارکت بود...سر خیابونمون هم دادگستری بود که تازه افتتاح شده بود!...دیگه هر وقت میخواستیم بیاییم دانشگاه یه چنتا از اینا که دست و پاشونو با زنجیر میبندن رو ملاقات میکردیم...وی وی... خلاصه ترم 1 شروع شد و قرار شد از هفته دوم بریم سر کلاس.من وسایلای لازمو(یخچال اجاق گاز تختخواب قالی و..)رو اورده بودم کاز..اولین همخونه ای من اسمش یحیی بود...یحیی رشته ی زیست شناسی جانوری هم ورودی خودمون بود...پسر ساده و خوبی بود.. زیاد درس نمیخوند و بیشتر اهل خواب و خوراک بود...هر از گاهی هم یه سری کارایی میکرد که تعجب برانگیز بود...یه جورایی برق از کله آدم میپرید...مثلا یه بار یادمه...من زودتر رقته بودم دانشگاه موقع برگشت به خونه با یحیی بودم وقتی رسیدیم خونه تا در رو باز کردم قبل از اینکه بخوام چراغ رو روشن کنم دیدم یه نوری از تو آشپزخونه معلومه...گفتم تو این تاریکی این نور چیه؟!!!تا اینکه رفتم و دیدم بــــــــــــلــه در یخچال تقریبا کامل بازه!بعد گفتم آقا یحیی بیا اینجا ببینم...تا اومد بیچاره رنگش زرد شد و من با نیشخند نگاش میکردم و گفتم چرا در یخچال باز شده؟ نکنه جن تو خونه داریم؟!!!بعد دیدم با حالت خنده و ناراحتی معذرت خواهی کرد...نگو موقع رفتن به دانشگاه از هول دیر نرسیدن به سرویس در یخچال رو نبسته بوده!اون یخچال هم دیگه بعد از اون قضیه یخچال نبود صدای موتور ژیان میداد... یادش بخیر همون اولای ترم بود یادمه یه شب وقتی ما تو خواب ناز بودیم یهو زنگ خونمونو زدن!!!حالا ساعت چند بود؟حدود 3.5 4 صبح...نه اینجورم زنگ میزدنااا دستشونو گذاشته بودن رو زنگ...ببینین چه حالی بهتون دست میده وقتی تو عمق خواب باشی بیان در خونتون زنگ رو زنگ...تا اومدم از تخت بیام پایین دیدم یه صدای مهیبی از تو حال میاد! چی بود خدایاااا!به نظرتون چی شده بود؟! اومدم دیدم آخ آخ آقا یحیی خواب آلود اومده بود ببینه کیه زنگ میزنه با سر رفته بود تو سجاف در اتاقش...من هم خندم گرفته بود هم واسش ناراحت شدم...بهش گفتم سالمی ؟حالت خوبه؟کیه در میزنه؟حدس بزنین کیا بودن؟ جناب دکتر آرمون و یکی از همخونه ای های احسان پرتو که دامپزشکی میخوند به نام دکتر بومه...


خلاصه اومدن بالا وقتی دیدن چی به سر یحیی اومده واینکه هنوزم غرق خواب بود دوتایی بردنش تو اتاقش و با کلی نوازش و التماس بهش گفتن بخوابه و بعدش اومدن تو حال و شروع کردیم به صحبت کردن...بعد مستر بومه گفت راشد پ کو چاییت؟! آبی گذاشتم واسه چایی و بحث رو ادامه دادیم...شاید این واستون سوال باشه جناب آرمون خونه ی احسان اینا چیکار میکرده آخه سعید و اسحاق و امین و ذولی با هم همخونه ای بودن... احسان هم با دامپزشکیا! خونشونم نزدیک خونه ی ما بود. تواضع هم روزای اول تو خانه ی معلم اتاق گرفته بود که بعدبه مدت 1 یک و نیم ترم به احسان اینا ملحق شد... اون شب 4 شگفت انگیز( به قول خودمون ) رفته بودن خونه ی احسان اینا...اونجوری که شنیدم خیلی هم اذیت کرده بودن مخصوصا اسحاق که انقدر بالا پایین پریده بوده که همسایه ی طبقه ی پایین احسان اینا اومده بوده هرچی بد و بیرا بوده بهشون گفته بوده طوری که احسان خیلی کفری شده بود از این موضوع...این دوتام(ذولی و بومه) خوابشون نبرده بوده و تصمیم میگیرن بیان ما رو از خواب بیدار کنن...خلاصه حدود ساعت 5 بود که بعد از اینکه چای رو میل کردن میخواستن برن آش بخرن که از حضورمون مرخص شدن و منم رفتم تا ببینم خواب میبره یا نه! صبح که بیدار شدم یحیی داشت صبحانه میخورد من اودم پیشش گفتم چطووووووری یحیی ؟گبف مرسی خوبم...چند دقیقه بعد گفت راشد یه سوال؟گفتم بپرس...گفت نمیدونم دیشب انگار خواب دیدم دو تا از دوستات اودن خونمون یکیشم ذولی بود فکنم اون یکی یادم نیست!! حس کردم سرم محکم خورد تو دیوار!!!نمیدونم خواب بودم یا نه!اتگاری واقعیت بود...من همون لحظه پکیدم از خنده...گفتم یحیی عجب خوابی دیدی پسر! بعد یکم فکر کرد گفت کسی که دیشب نیومد خونمون؟گفتم نمیدونم تو میگی خواب دیدم دو تا از دوستام اومدن...من که همچین خوابی ندیدم ...!نگو اونقدر اون شب خواب آلود و گیج بود که یادش نمویمد خواب دبده یا بیدار بوده...تا یه چند روزی این موضوع خواب دیدن یحیی شده بود واسمون اسباب خنده...تا اینکه بهش گفتم خوای نبوده و واقعیت داشته... یحیی یه داداش یه سال کوچک تر خودش هم داشت که کنکوری بود. داداش یحیی کازرون امتحان داد و قبول شد...منم که قرار بود برم قم چون ترم یک مهمان بودم ...قرار شد خونه رو تحویل بدیم و یحیی هم بره با داداشش خونه بگیره...خلاصه اولین ترم رو با یحیی گذروندم...و آماده رفتن به قم شدم...اما خواست خدا این بود که نرم قم و بمونم تو همون دانشکاه و تو همون خونه ...اینکه چجوری انتقالی گرفتم و کازرون ما رو ول نکرد در ادامه مینویسم انشاالله... موفق باشید...
قال رسول الله(ص):